بیایید تا داستان روستای زردگاه نایبند را براتون تعریف کنم…
الان که دارم این لحظه رو موندگارش میکنم، روی تپهی کوچیکِ کنار خونه نشستم؛
دارم خلوت دو نفریِ زمین و آسمون رو میپام. آسمونی پر از ستارههای زرد و آبی؛ و زمینی با یک خونه روی یک تپهی بزرگ. عطر آشتی تو این قاب پررنگه. نور فانوس، دیوارهای خونه رو گرمتر کرده، خونه از جنس کاه و آب و خاکه و رنگ و بوی کوههای پشت سرش رو داره.
بوش رو حس میکنم، بوی کوه رو بوی خونه رو و بوی ستارهها رو. توی بالکن خونه که سقف یه اتاق دیگه است، یه حصیر پهنه، و روی حصیر رخت خوابهای سفید. نیوشا خوابه و اون یکی هم جای ساراست، اونم یه جایی همین دوروبرا مشغول دید زدن ستارههاست. خونه روی یه تپهی بزرگ نزدیک نایبند جا خوش کرده، پایین خونه یه دره است، یه دره پر از نخل، با یه چشمه، انگاری صدای آب تو شب بلندتر میشه، آب چشمه از دم اولین نخل، از کوه خداحافظی میکنه و به دب اکبر سلام میده و راه میافته تو دره، به سمت لوت و ستارهی سهیل.
باد، شبها تو دره، لابهلای برگهای نخل میخونه، گمونم نتهاش رو از روی جای ستارهها تو آسمون ساخته؛ و برگهای نخل هم سازشن. کوه که تموم میشه؛ بلافاصله ستارهها شروع میشن، این خونه و این روستای زردگاه نایبند خیلی خوش شانسه که هنوز بالاسرش اینجوری آباده.
خوش شانسه چون صابخونه یه آدم حسابیه. محسن، میخواد خونه با طبیعت، آشتیهِ آشتی باشه. واسه همین، بیرون خونه چراغی نیست. چراغی نیست تا که ستارهها بتونند تا سقف خونه بیان پایین، و شبها واسه مایی که روی حصیر رو سقف اتاق میخوابیم عجیب قشنگ میشه.
بیشتر بدانید
نایبند و ورزازات مراکش خیلی به هم شبیه هستند و شاید روزی خواهر خوانده بشن و این موضوع موجب آشتی بیشتر دو کشور بشه. البته قبلا دوستانم در اسمارتیز، مطلب جالبی در مورد نایبند نوشتهاند. اما به نظرم، نایبند، خودشه! و قابل توصیف با شهر دیگهای نیست.
همین نزدیکی ها در یکی از روستاهای اطراف قائن، داستان زعفران را برایتان تعریف کردم که شنیدنش خالی از لطف نیست.