امروز عصر، مثل تمام غروبهای دیگر، نشسته بودم پشت میزم.
پنجره باز بود و پاییز یقهام را گرفته بود و داشت من را از قاب پنجره به بیرون میکشید. چند روزی بود هوای پاییز دیوانهام کرده بود و دستم از جنگل کوتاه بود و برای استقبال از جنونش خودم را سرگرم عکسهای پاییزهای دور و نزدیک کرده بودم. سالها بعد فقط همین دیوانه شدنها از امروز به یادم خواهد ماند.
این عکس برای روزگاریست که در سردرگمترین حالت این ده سال اخیرم بودم ولی از تمام حسهای ناگزیرِ خوب و بدِ آن شبها فقط دیوانه شدن برای نارنجی پاییز زیر ستارههاست که به یادم مانده.
پس میروم که پذیرای جنون این پاییز هم باشم تا بشورد و ببرد رنجهای ناگزیر را. دست راستم را انداختم بین شالهایم و شال نارنجی آمد بین انگشتهایم و بعد دست چپم را کشیدم روی مانتوهای آویزان در کمد و انگشتهایم روی مانتوی سورمهای با خالهای سفید ایستادند. تنم شب پرستاره شد و سرم پاییز و اجازه دادم او من را از قاب پنجره به بیرون بکشد.
همراه او که باشی خیابانهای تهران شبیه همین عکس میشوند. تمام وزنم را انداختم روی پاییز و چراغهای شهر ستاره شدند و دیوارها، درختهای زرد و نارنجی، و من دیگر من نبودم. من، او شده بودم. نیمی نارنجی و نیمی سورمهای با خالهای درخشان.
امروز ۲۷ سپتامبر، ۶ مهر، روز جهانی گردشگری است. متن زیر را برای پاییز گردشگری دنیا نوشتم:
سفرهای من از سال ۸۴ شروع شد وقتی که چهارده ساله بودم.
آن سال ده – پانزده نفری مینی بوس کرایه میکردیم و برای رصد آسمان شب به مرنجاب میرفتیم. سال بعدش، قلعه الموت و کاروانسرای دیرگچین و گنبد سلطانیه و ارگ گوگد و قصر بهرام هم به لیست ما اضافه شد.
این لیست هر سال بلندتر و دلایل ما برای سفر رفتن بیشتر میشد. کم کم در مقصد تغییراتی میدیدم. تجربه و دانشی نداشتم و دقیقا نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. ولی تغییر با آن سرعت زیاد، مشکوک بود. چند سال گذشت و دیگر به طور مشخص میتوانستم تغییرات را بشمارم. درختان ماسال کمتر میشدن و قناتهای خراسان خشک میشدن و خانههای قدیمی طارم خراب میشدن و جنگلها، مزرعه میشدند و رودخانهها، سد میشدند.
این حجم از تغییر با این سرعت من را گیج کرده بود. چایخانههای کوچک بین راهی که در راه برگشت از رصد آسمان شب، آنجا املت میخوردیم خراب میشدند و رستورانی بزرگ با کاشیهای سفید جایش میساختند. اوایل گاهی این تغییرات من را شاد هم میکرد. بالاخره از وقتی در شکم مادر بودیم، آسفالت شدن خیابانهای خاکی و داشتن پاساژهای شیک، بی چون و چرا شده بود نشانهی توسعه.
هر سال تغییرات شدیدتر میشدند. لباس مردم روستایی تغییر میکرد و پیدا کردن غذاهای محلی سختتر میشد، همه جا باید جوجه کباب میخوردیم. مایی که دنبال یک لوکیشن زیبا برای عکاسی از آسمان شب میگشیتم هر سال کارمان سختتر میشد. روستاها پرنورتر و شهرها بزرگتر میشدند و پیدا کردن آسمان تاریک برای دیدن ستارهها سختتر میشد.
کم کم احساس کردم یک جای کار میلنگد. بیست سالم شده بود. همین طور گذشت و چند کشور خارجی را هم دیدم. کنیا از آن کشورهایی بود که بعد از دیدنش مطمئن شدم یک جای کار میلنگد. من در کنیا کلی پول دادم که معماری بومیشان را ببینم و در کپرهایشان بنشینم و لباسها و رقصهای بومیشان را تجربه کنم و غذاهای محلیشان را بخورم، در کنیا نه پاساژی رفتم و نه آسفالتی دیدم…!
با خودم گفتم پس میشود، با هر چیز بومی و محلی هم که خودمان داریم پول دربیاوریم. بیست و پنج سالم شده بود و دغدغههای محیط زیستی هم پیدا کرده بودم. دوستانی داشتم که از فعالان حوزهی محیط زیست بودند و با آنها چند سفر رفتم.
خواندم و دیدم که نور شهرها به یک آلودگی تبدیل شده و اگر از نور مصنوعی درست استفاده نکنیم سلامتی ما و بقیه جانداران روی کرهی زمین را به خطر میاندازد، که البته به خطر هم انداخته است.
سالانه هزاران هزار پرنده که مسیر کوچشان را از روی ستارهها پیدا میکردند، حالا با روشن شدن شهرها و ناپدید شدن ستارهها راهشان را گم میکنند و عاقبتشان مرگ است. این فقط یکی از مرگهایی است که توسعهی بی حد و مرز شهرها و روستاها با خودش آورده است.
کم کم با کلمهی میراث آشنا شدم. راه و رسم زندگی مسالمت آمیز با طبیعت را در میان بومیان دیدم و مطمئن شدم که ما احمقیم!
ناراحت نشوید، واقعیت است!
چرا؛ البته باید ناراحت هم بشویم. ما احمقیم.
انسان دو میلیون سال پیمود تا به شیوهی زندگی پدربزرگان و مادر بزرگان ما رسید. چه شد که ما انسانهای این قرن اخیر فکر کردیم در ۱۰۰ سال میتوانیم اندازهی کل عمر بشر فکر کنیم و به یک باره تصمیم گرفتیم همه چیز را عوض کنیم و حالا مدام از زنگ خطرهای به صدا درآمد حرف میزنیم؟
از یخهای قطبی که آب میشوند و لایهی اُزُن و منابع آبی که خشک میشوند و گرمایش زمین و … .
هر روز حریصتر شدیم و با حرص وسایل اطرافمان را بیشتر کردیم و دم از زندگی مدرن زدیم و حالا از زنگ خطرها حرف میزنیم، از منابعی که دارند تمام میشوند و از جنگلهایی که دارند میسوزند.
کم کم در سفرهایم با انسانهای عجیبی آشنا شدم. انسانهایی با خانههای کوچک و دنیاهای بزرگ که در روستاهایی خیلی کوچک زندگی میکردند. برعکس ما شهریها، که خانههایی بزرگ داریم ولی قطر دنیایمان به اندازهی طول دماغمان است.
از یک بومی خواندم که:
ما از بزرگانمان یاد گرفته بودیم وقتی که برای چیدن گیاه به جنگل میرویم باید طوری بچینیم که اصلا جنگل نفهمد ما آنجا بودیم و حالا بچهها با کیسههای پلاستیکی بزرگی میروند و شاخهها را هم میشکنند. قطعا میدانیم بخشی از این اضافه برداشتها به خاطر جمعیت زیاد است ولی با خودمان رو راست باشیم درصد بزرگی از این آسیبها به خاطر سبک زندگی غلط و تصمیمات اشتباه در مدیریت منابع زمین است.
حالا فکر نکنید من که دارم این متن را مینویسم پیغمبرم نه… من هم بین نیازهای کاذبی که نظام سرمایه داری مدام تبلیغش را میکند گیر افتادهام.
سرمایه داران بزرگ دنیا مدام میگویند نیاز داری بخر و من مثل اسب کار میکنم که بخرم و بعد نه تنها خوشحال نمیشوم که حرص بعدی به جانم میافتد و من هم مدام کار میکنم که خرج کنم که نظام سرمایه داری را سیر کنم که سیر هم نمیشود.
او سیر نمیشود و من گشنهتر میشوم و زمین تمام میشود. همینطور گذشت و کم کم احساس کردم دارم میفهمم کجای کار میلنگد.
حالا قدمهایی کوچک برداشتم که اول از همه زندگی خودم را با داشتههای روی زمین متعادل کنم. مثلا من که قبلا فکر میکردم لباسی که در عروسی پسر دایی پوشیدم را نباید در عروسی پسر خاله بپوشم، همان لباس را در عروسی دختر خاله و پسر عمه و دوستم و تولد دوستام هم میپوشم و همه هم همان لباس تکراری را میبینند و من از درون با خودم و این تغییر کیف میکنم.
سعی میکنم قبل از خرید هر چیزی حسابی فکر کنم به منابعی از کرهی زمین که مصرف شده تا این کالا ساخته شود و نیاز خودم که چقدر واقعی است. حالا اینور و آنور راجع به توسعهی پایدار مطالعه میکنم و دارم میبینم کل دنیا به تکاپو افتاده که باید تعریفهای جدیدی از توسعه و پیشرفت ارائه کرد تا قبل از نابودی کامل زمین.
یک مثال بزنم برای واضحتر شدن ماجرا: میدانید GDP چیست؟ رشد تولیدات داخلی.
با این عدد میگویند، کدام کشور از نظر اقتصادی حالش خوب است و کدام بد است. حالا چند سالی است خود اقتصاد دانها هم بر این شدن که این معیارها باید عوض شود. خیلی چیزهای دیگری را هم باید به معیار سنجش اضافه کنیم. مثلا درختان واقعا با ارزش هستند. باید یک عددی برای درختان در نظر گرفته شود که اگر کشوری درختش را قطع کرد که کالایی تولید کند، درست است آن کالای تولید شده GDP را افزایش داده ولی آن درخت قطع شده GDP را کاهش میدهد و در نهایت شاید در جمع اینها آن کشور اقتصادش رو به افول هم باشد.
امروز دیگر انسان میداند باید تعادلی بین خواستههایش برقرار کند، تا از مسیر خودکشی دست جمعی که پیش گرفته به بیرون بیاید. اگر قدرتمندان دنیا بگذارند.
در سفرهایم و در ملاقات با انسانهای بومی و آنهایی که ارزش دانشهای بومی را میدانند میبینم که این تعادل هنوز در سبک زندگی بعضی از جوامع بشری است. سبک زندگی بشر طی هزاران سال به آن رسید و حالا اگر هم تغییری میخواهیم بدهیم، باید آهسته و پیوسته همان سبک را رشد دهیم، نه این که به همه چیز پشت پا بزنیم و فکر کنیم میتوانیم چند ده سال زندگی جدید و بهتری بسازیم.
امروز، ۲۷ سپتامبر، ۶ مهر سال ۱۳۹۹، روز جهانی گردشگری است و من این متن را برای امروز نوشتم، چرا که در این سالهای اخیر انسانهای شریفی را در حوزهی گردشگری دیدم که به دنبال برقراری این تعادل هستند.
یک مثال بزنم تا برایتان روشنتر شود: امسال دخترانی را شناختم که در روستایی در حاشیهی بیابان لوت زندگی میکنند. آنها با کمک گرفتن از دانشها و هنرهای بومیشان، محصولات بومی تولید میکنند و به گردشگران میفروشند و بخشی از سودش را صرف زندگی دوباره بخشیدن به قناتهایشان میکنند. آنها هم برای جوانان روستا کار بهوجود آوردهاند که جلوی خالی شدن روستا را میگیرد، هم هنرهای بومیشان را زنده و جاری نگهداشتند هم به طبیعت و قناتها کمک میکنند.
از این مثالها در گوشه و کنار ایران باز هم هست. آدمهایی با عزت نفس که به دنبال راهی برای زندگی هستند که نه پشت پا بزنند به دانشهای بومی و نه از صنعتهای روز عقب بمانند و میدانند که زنده ماندنشان با حال خوب طبیعت گره خورده است. الان چندین و چند ماه است که به خاطر کرونا خیلی از کسب و کارها آسیب دیدند و از همه بیشتر نگران این کسب و کارهای شریف هستم. امیدوارم دوام بیاورند و بعد از کرونا در سفرهایمان دوباره ببینیمشان، سفر با آنهاست که زیبا میشود.
قبلا به مناسبت روز زمین ۲۰۲۰ هم دو کلام از قدمهایی برای سلامت این سیاره با هم حرف زدیم.
نظرات
ابوالفضل باجلان
مستا
ارمان رحیمی
Yara
رئوف معینی
فاطمه بهرامی