امروز مثل همهی صبحهای این چند ماه گذشته، ساعت شش از خواب بیدار شدم و در خنکای صبح زدم بیرون. ولی وقتی پا در خیابان گذاشتم، آسفالت، زیر خاک پنهان شد و برجها پشت کوهستان مخفی.
دیگر داشتم اینجا قدم میزدم، در این تصویر و «کم کم درختان پنهان شده در مه پیدا شدند».
این عکس را یک سال و خردهای پیش در پارک ملی برجومی در گرجستان گرفتم. دم غروب رسیدم به این منطقه و تصمیم داشتم شب همینجا چادر بزنم و بمانم. آسمان تا خود غروب ابری بود. ولی با تاریک شدن هوا کم کم ابر و مه رفتند و من خوشحال و سرمست که میتوانم شب، حسابی با ستارهها کیف کنم.
رفتن مه و ابر در نزدیک غروب یعنی حال خوب و از آن طرف یعنی قرار است در سرمای کوهستان تا صبح بیدار بمانم، یک جور حال خوش همراه با شکنجهی خود خواسته. چند وقتی است، این عکس و لحظه، این روزهای من را توصیف میکند و این از دیگر معجزههای عکس است، یک بار ثبت میشود ولی چندین بار واقعی میشود. این روزها کم کم پنهانها دارند پیدا میشوند و این یعنی خوشحالی به همراه آگاهی از این که چقدر مسیر دشواری در راه است.
با خودم گفتم چرا من در این چند ماه که سایت راه افتاده است در وبلاگ راجع به اتفاقهای اخیر چیزی ننوشتم؟
این سوال هم از روزی آمد که یک دوستی مجازی واقعی شد. سارا نروژ زندگی میکند و چند روز پیش یک سفر کوتاهی به ایران داشت. او پیام داد و گفت که همدیگر را ببینیم.
گفتم: هر صبح یک ساعت پیاده روی میکنم، بیا یک روز با هم برویم. مثل تمام صبحهای این چند ماه گذشته ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم و در خنکای صبح از خانه بیرون زدم. سارا را ماسک بر دهان آن طرف چهارراه دیدم. با دست اشاره کردم من میآیم آن طرف خیابان. با وجود اینکه اولین بار بود همدیگر را در فضای واقعی میدیدیم ولی خیلی سریع حرفهایمان مسیر خودش را پیدا کرد. چند ماهی است همه را با ماسک میبینیم و این باعث شده چشمها بیشتر حرف بزنند. من و سارا هم ماسک بر دهان و نگاه در نگاه با هم حرف میزدیم، انگار پلکهای سارا لبانش بودند و صدا از چشمانش به بیرون میآمد. بعد از اینکه من از زندگیم در این چند ماه اخیر گفتم، سارا گفت:
– چرا در مورد اینها جایی نمینویسی؟
+ در آینده مینویسم. منتظرم نتایجی که میخواهیم به دست آید بعد.
– نه همین الان هم از این مسیر بنویس. بگذار ما هم همین مسیر رشد را ببینیم
+ آخر باید آن دستاوردی را که میخواهیم ببینیم بعد راجع به آن حرف بزنم.
– آدمها همیشه بعد از موفقیت حرف میزنند و این باعث میشود بقیهی ماهایی که مسیر را ندیدیم همیشه راه برایمان گنگ بماند.
فردای آن روز، یک مهر بود و شش ماه از اولین برنامهریزی ما میگذشت. من و محمد یک روز تمام نشستیم و اتفاقهای شش ماه قبل را بررسی و برای شش ماه بعد برنامهریزی کردیم. این بار یک آیندهی پنج ساله و ده ساله هم متصور شدیم ودقیق همه چیز را نوشتیم.
من به همراه چند همکار و شریک دیگر در سال هشتاد و نه، آتلیهی عکاسی در تهران نزدیک خانه تاسیس کردیم. آن موقع بیست یا بیست و یک سال داشتم. آن آتلیه بعد از سه چهار سال خون دل خوردن یکی از بهترین و شلوغترین آتلیههای تهران شد.
برای سالها، کار من شده بود ساعت نه صبح در آتلیه را باز کردن و تا ساعت یازده شب کار کردن. آن چند ساعتی هم که در خانه بودم، ذهنم مدام میدوید دنبال کارهای فردا، خلاصه چند سالی خواب و خوراک نداشتم. بعدها من به خاطر مشکلاتی با شریکهایم مجبور شدم عطایش را به لقایش ببخشم و سهم خودم از آتلیه را واگذار کنم. از آن دوران و روزها حرفهای زیادی دارم، تجربیاتی که شاید به درد خیلیها بخورد هم در کار و هم در روابط دوستی که بعد به کاری تبدیل میشوند و یا برعکس روابط کاری که بعد به دوستی تبدیل میشوند، ولی امروز نمیخواهم بروم سراغ آن روزها شاید سر فرصت آن تجربیات را هم با شما به اشتراک گذاشتم.
امروز فقط یک برگ از برگهای تجربیات گذشتهام در کسب و کار را باز میکنم. یک برگ که برای من خیلی مهم است و روی امروز من تاثیر مهمی داشته است. یک سال قبل از اینکه مجبور شوم شغلم را تغییر دهم، در فکر تغییرش بودم. دختری با ۲۴-۲۵ سال سن بودم و با درآمد و موقعیت شغلی و اجتماعی که از بیرون بسیار رشک برانگیز به نظر میآمد.
ولی خودم آنقدری که باید خوشحال نبودم و دنبال مشکل میگشتم. مدام با مادرم صحبت میکردم و میگفتم، شاید من باید کتابخانه بزنم یا شاید یک کافه عکس که محلی باشد برای دانش آموزی عکاسان و همین طور لذت بردن. یک جملهای را مدام با خودم تکرار میکردم من باید یک کار فرهنگیتری بکنم، ولی نمیدانستم دقیقا چه کاری، فقط احساس میکردم که آتلیه عکاسی آن هم با این سبک با جهانبینی من در تضاد است.
به همین دلیل، امروز که بعد از چند سال آزمون و خطای مسیرهای دیگر بالاخره در شروع یک کسب و کار جدید هستم، آیندهی ایدهآل ده سالهی خودم در کار و زندگی را هم نوشتم، تا حواسم مدام به آن باشد که از مرامها و باورهای خودم به هر دلیلی، اقتصادی و یا اجتماعی فاصله نگیرم، چون بارها تجربه کردم شادی عمیق من نه با پول به دست میآید و نه با موقعیت شغلی و اجتماعی عالی، بلکه با پایبند بودن به مرامهایم به دست میآید.
چند سالی بعد از آتلیه دنبال راه اندازی کسب و کار جدید گشتم. کاری که هم علاوه بر همسو بودن با جهان بینی من، بتوانم خرج سفرهایم و ابزارهای عکاسی را هم در بیاورم و از همه مهمتر عاشقش هم باشم.
من اگر کاری را شروع کنم آن را زندگی میکنم، پس قطعا بدون عشق امکانپذیر نیست.
بیایید با یک مثال ماجرا را بازتر کنم. در آتلیهی ما هر کسی که نوبتش بود تا آخرین نفر همه چیز را چک کند و در را ببندد باید زبالهها را هم میبرد بیرون. هر شبی که نوبت من میشد با درد این زبالهها را بیرون میبردم، آخر برای یک روز این همه زباله، این همه پلاستیک و کاغذ و ته ماندهی غذا، ظروف یکبارمصرف!؟
من از روزی که یادم میآید مادر و پدرم زبالههای خانه را تفکیک میکردند و همیشه حواسشان به مدیریت و کنترل میزان زبالهی تولید شده بوده و هست. اگر روز اول غرق در جریان موفقتر شدن آتلیه نمیشدم و مدام حواسم به بایدها و نبایدهای قلبیام بود، قطعا اینطور نمیشد. البته که کم سن بودم و اولین تجریهی کسب و کارم بود نمیدانستم چه میشود. آن شبها که من با گذاشتن زباله ها دم در غمگین میشدم، ما دیگر سه سالن عکاسی داشتیم و روزانه دهها آدم در آن ساختمان رفت و آمد میکردند و برای تغییر سیستم که بی زباله شود هم باید چندین شریک را راضی میکردم و هم کلی هزینهی مالی و زمانی میدادیم و منم خسته بودم.
همان موقعها بود که دیگر آتلیه مثل قبل خوشحالم نمیکرد. ولی اگر از روز اول من برای خودم مرامنامهای داشتم که مسیر را گم نکنم، قطعا آن شبها حالم بهتر بود. این فقط یکی از چالشهای من بود. در ابعاد مختلف من احساس میکردم شغلم با من هم سو نیست و خوشحال نیستم، حالا هر چقدر هم که میخواهد پول داشته باشد.
این یک برگ از تجربیات گذشته باعث شد تا این بار کاملا با بایدها و نبایدهای خودم رو راست بشوم و همه را بنویسم و بعد به آیندهی کاری ام فکر کنم و برایش برنامه بریزم. فکر میکنم از این به بعد، هر از گاهی اینجا تجربیاتی از این دست را با شما به اشتراک بگذارم. مرورشان هم برایم خودم خوب است و هم امیدوارم در مسیر شغلی و زندگی کمک کسی دیگر باشد.
«کم کم درختان پنهان شده در مه پیدا شدند» ، این لحظه بسیار با شکوه است. شکوهی همراه با آگاهی از درد و رنج شب صاف و پرستارهی پیش رو، یک جور حال خوش همراه با شکنجهی خود خواسته.
ما چند ماهی است که داریم سعی میکینم به طور منظم ویدیو بسازیم، این منظم کار کردن دارد ما را آدم میکند. اصلا وُرد را باز کردم که از نظم و برنامهریزی این چند ماه بگویم. ولی خوب کلمهها رفتن به این سمت که به نظرم بهتر هم شد.
ولی حتما از نظمی که باعث شد کلی کار انجام دهیم هم خواهم گفت. ویدیوی پایین را همین چند روز پیش منتشرش کردیم. اینجا توضیح نمیدهم خود فیلم را ببینید. عکسهای پایین هم بخشهایی از سفری است که این فیلم به نام «آزادی، دو نفر» نتیجهی آن شد.
بعضی از عکسها توضیحات مفصلی دارند. ما داریم سعی میکنیم در هر سفر آثار برجای مانده از خودمان در طبیعت را کمتر و کمتر کنیم، آنها هم باشند بعدا مفصل با هم حرف میزنیم. در آخر امیدوارم که در طول مسیر از باورهایمان دور نشویم، یا حداقل خیلی دور نشویم.
برایتان روزگاری پر از آگاهی آرزو میکنم، البته قبلش برای خودم.
نظرات
رضوان حیاتی پور