تشک های گل دار و پتوهای قرمزی که صبح به صف در انتهای سیاه چادر نشسته بودند حالا دراز به دراز کف چادر خوابیدهاند.
پتو، پستی و بلندی آدمها را زیر خودش پنهان کرده است. نور زرد آتش، همسطح با ارتفاع زانوی خم پسرک به پستی و بلندی پتوها میتابد. انگار کوهستانی طلایی از کف چادر سر بیرون آورده است. تشکهای گل دار، دشتهای بهاری دامنه ی این کوهستان هستند.
در ابتدای رشته کوه، صورت پسرک در دامنهها پیداست. نور آتش همچون قوچی از پیشانی به چونه و از چونه به گونه پسرک میپرد. در این کوهستان همه چیز امن است. چند قدم از چادر دور میشوم، درست در همین جایی که تو داری به تصویر نگاه میکنی، روی سنگها زانو زدهام.
دوربین را روی سه پایه بالا و پایین، چپ و راست میکنم. همان کوههای داخل سیاه چادر را در انتهای کهکشان راه شیری میبینم. به گمانم پسرک، خواب آرام را وام دار همین ستارههای بالای سر کوهستان است. قوچ در این بیرون، زیر پای راه شیری خواب است.
اینجا «خانه» است؛ خانۀ عشایر. سالها قبل وقتی برای تماشای شفق قطبی در سفر نروژ بودم، به تعریفم از «خانه» فکر میکردم. خانه چه جوری باید باشد؟
از عشایر لاله زار و اینکه چطور به همت همایون صنعتی، این شهر به گل محمدی و گلاب معروف شد، برایتان تعریف کردهام.