یک روز قبل
از تهران حرکت کردیم و شب رسیدیم به دامنههای سبلان.
جایی را برای برپا کردن خانهمان پیدا کردیم و خوابیدیم. صبح به سمت دریاچه حرکت کردیم.
رسیدیم به جاده خاکی، یک دوستی از همین اطراف گفته بود که جاده برای ماشینهای شاسی کوتاه مناسب نیست. ما هم تصمیم داشتیم هر جایی که دیگر ماشین نمیرفت پارک کنیم و کولهها را بندازیم روی دوش و پیاده برویم.
ولی خوب وسایل ما زیاد بود. دو تا سه پایه، دوربین، لنز، چادر و غذای دو روز و وسایل خواب و لباس گرم و آب و …
ترجیح میدادیم تا جایی که زور ماشین میرسد برویم. جاده پر از سنگ بود و ما مدام پیاده میشدیم تا سنگها را کنار بزنیم. بیست کیلومتر جاده خاکی، چندین ساعت طول کشید.
ساعت چهار و پنج بعد از ظهر رسیدیم
هرگز به هیچ کس پیشنهاد نمیکنیم که با ماشین غیر شاسی بلند چنین جادههایی را بروند، ماشین صدمه میبیند و آدم آنقدر خسته میشود که انگاری دهها کیلومتر پیادهروی کرده است.
چند صد متر مانده به دریاچه جاده تمام شد. یک جیپ لب دریاچه پارک کرده بود و چند مرد جوان مشغول کباب خوردن بودند، من مطمئنم ما اگر ماشین شاسی بلند هم داشتیم باز هم تا لب دریاچه نمیرفتیم، چون هم نمای دریاچه نازیبا میشود و هم چمن و گیاهان و حیوانات آسیب میبینند.
ماشین را پارک کردیم در جایی که از دریاچه دیده نشود و کولهها را برداشتیم و رفتیم پایین کنار دریاچه، یک دور زدیم تا بهترین جا برای برپا کردن خانهی آبیمان را پیدا کنیم. چیزی تا غروب نمانده بود و آن شب، قرار بود اوج بارش شهابی برساوشی باشد.
یکی از بهترین بارش شهابیهای هر سال با شهاب های پر نور. بیست و دو مرداد بود و ما در جایی بینهایت زیبا بودیم، هر چه هوا تاریکتر میشد من هیجانزدهتر میشدم.
دو تا از آن مردهای جوان با یک قابلمه آش دوغ آمدند سمت ما. ما به اندازهی دو کاسه در قابلمهی خودمان برداشتیم و تشکر کردیم و آنها هم جمع کردند و رفتند.
خانۀ آبی ما!
جایی مناسب برای خانهی آبیمان پیدا کردیم و خانه را برپا کردیم. خانهی آبی ما کوچک است خیلی کوچک. دو متر در دو متر! دو نفر میتوانند در آن دراز بکشند و یا آن دو نفر، دو مهمان داشته باشند و چهار نفری با هم دور یک سفرهی خیلی کوچک بنشینند.
اما درِ خانه را که باز کنی حیاطی داری به وسعت کل دنیا. ما میتوانیم خانهمان را بگذاریم روی دوشمان و زندگی در هر جغرافیا و آب و هوایی را تجربه کنیم. دیوارهای خانهی ما از پارچه است، کولر و بخاری هم ندارد!
سرما و گرما و باد و باران را با پوست و گوشت میتوانیم لمس کنیم. تغییر فصل را کاملا درک میکنیم. من همهی این ویژگیهای خانهی آبیمان را دوست دارم. در شهر هم سعی میکنم اتاقم را به این خانه نزدیک کنم. مثلا در زمستانها رادیاتور شوفاژ اتاقم را خاموش میکنم که بفهمم زمستان شده و با جوراب پشمی در اتاق راه میروم و تابستانها آفتاب را مهمان اتاقم میکنم.
خانهی آبی ما با تاریکی هوا تاریک میشود و با طلوع خورشید روشن میشود. در این خانه جایی برای وسایل بیشتر از نیازهای واقعیات نداری. در این خانه شیر آب نیست. باید با دبه از شهر آب بیاوری یا چشمهای پیدا کنی. همین در دسترس نبودن آب باعث میشود به بهینهترین شکل ممکن آب مصرف کنیم.
گاهی سفری که قرار بود دو روز شود، به هزار و یک دلیل چهار روز طول میکشد و اما ما به اندازهی دو روز با خودمان غذا به این خانه آوردهایم و مجبور میشویم طوری آب و غذا را مدیریت کنیم که به روز آخر هم برسد.
همسایه
خانهی کوچک آبی ما همسایههای فراوانی دارد. علفها، حشرهها، ستارهها، موشهای صحرایی، گاهی عشایر، گاهی روستا، سگها و شغالها و حیوانات. ما باید حواسمان به همهی همسایهها باشد. شبها با کمترین نور رفت و آمد میکنیم که خواب ستارهها را نشکنیم و پرندهها و حشرهها را از مسیر مهاجرتشان منحرف نکنیم.
باید حواسمان باشد صدایمان زیادی بلند نباشد، آرامش بوتهها را در هم نریزیم، هر بوتهای خانهی یک عالمه موجود زنده است و یا موشها را از خواب زمستانی بیدار نکنیم. ما همه باید به هم احترام بگذاریم که بتوانیم در کنار هم اینچنین نزدیک زندگی کنیم.
اینها همه از نظر من ویژگیهای خوبی هستند. این خانه طوری طراحی شده که نمیشود خود خواه بود. طوری طراحی شده که بخواهی نخواهی باید مشارکت و همزیستی را بیاموزی.
هر سفر، یک درس از طبیعت!
امیدوارم بتوانم ویژگیهایی را که باید در طبیعت داشته باشم با خودم به شهر هم بیاورم. این خانه هر بار به من یک چیز جدیدی یاد میدهد. هوا تاریک شد، خورشید رفت و دستش را به سمت راه شیری دراز کرد و آن را کشید به بالای آسمان. شهاب ها دانه دانه پیدایشان شد. هوا حسابی سرد شده بود. هر چه داشتیم پوشیده بودیم. آش دوغ را داغ کردیم، مزهی سبلان میداد و واقعا دمشان گرم، خیلی چسبید.
ما بودیم و ستارهها و شهاب های بارش شهابی برساوشی. دریاچه هم، مثل آیینهای همه را برای ما دو برابر میکرد. شهاب که میزد معلوم نبود نور از آب به بیرون آمد یا از آسمان به آب سرازیر شد. حیاط خانهمان با نور شهاب ها روشن و تاریک میشد. بوی دریاچه، شبیه بوی حیاط کودکیهایم است.
اگر میخواهید در مورد ماجرای شهابها، چرا این رنگی هستند و چرا بعضی ها صاف و بعضی موجی حرکت میکنند بیشتر بدانید، «روایت خانۀ آبی ما» را بخوانید.
یادتان هست؟
قبلا هم درباره شهاب و آسمان با هم نشستهایم و برایتان تعریف کردم. از آن شب سرد در کوههای پر برف گودائوری در شمال گرجستان، یا آن شب که در روستایی در خراسان، با زعفران جان شب را به صبح وصل کردیم.
نظرات
ایمان علیخانی