اوایل اسفند بود که ماجرای کرونا در ایران هم جدی شد.
خوب به خاطر دارم سه اسفند در مسیر یک سفر کاری به استان گلستان بودیم که از وسط راه برگشتیم. چون در مسیر اخبار خوبی نخوانده بودیم و انگاری به صلاح بود فعلا کار را تعطیل کنیم. در راه برگشت هیچ کدام فکر نمیکردیم قرار است ماهها در خانه بمانیم.
روزهای اول همه چیز مثل یک شوخی زشت بود، ولی بر خلاف تصورم آن روز تا آخر اردیبهشت تمام کارهایم را تعطیل کردم و در خانه نشستم، ماجرای قرنطینه برای من خیلی جدی بود و هست. سه ماه تمام حتی نزدیکترین دوستانم را هم ندیدم و می دانم که خیلی از دوستان و آشناها حسابی از دست من شاکی هستند، ولی فعلا بهتر است که از دور همدیگر را دوست داشته باشیم.
(از همین دور دوستتان دارم)
من خیلی خوب بلدم برای خودم کار بتراشم. خلاصه که در آن سه ماه اول قرنطینه که کاملا خانه بودم حسابی خودم را مشغول کردم، درست است که درآمدم در این ماهها به صفر رسیده است ولی از نظر روحی کاملا خوب هستم.
چیزی که من را اذیت میکند بیهودگی است که نگذاشتم بیکار بمانم حتی یک ساعت.
از اول خرداد انگار همه چی تغییر کرده بود. خبرها نا امید کننده بود. کرونا با این شرایط و اوضاع ما، حالا حالاها قرار نیست برود و به جای در خانه ماندن باید یاد بگیرم چطور با این مهمان ناخوانده زندگی مسالمت آمیز داشته باشم.
کم کم احساس کردم فقط من در خانه ماندم و تمام دنیا کار و زندگی را از سر گرفته بودند. چند مقاله خواندم که رفتار ویروس را بیشتر بشناسم که بتوانم بیرون خانه از خودم مراقبت کنم، ولی ماجرا به همین سادگی نبود. دو ماجرای چالش برانگیز دیگر هم بود.
شرایط را سنجیدم
اول اینکه نظر دکترها و مقالهها مدام عوض میشد، چون پدیده کاملا جدید بود، دوم اینکه مراقبت من به تنهایی کافی نبود، این ویروس مراقبت دست جمعی میطلبد.
خلاصه با بالا پایین کردن شرایط خودم و اطرافم کم کم از خانه بیرون آمدم و سفر را شروع کردم. سفر و عکاسی کار من است، تفریح نیست که بتوانم به بعد از کرونا موکولش کنم. مثل همهی دنیا، من هم کم کم برگشتم سر کارم.
اما با دقت و وسواس و در کمترین حد ممکن. تمام بخشهای شغلم را با دقت بررسی کردم و به دو دستهی پر خطر و کم خطر تقسیمشان کردم و از اوایل خرداد تا به امروز که اواسط تیر است فقط آن دستهی کم خطر را انجام میدهم.
سفر برای من در دستهی کم خطر است، مخصوصا برنامههای عکاسی و فیلم برداری در طبیعت چون که حداقل تعامل با دیگران را در این سفرها دارم. این قسمت از شغل من در این روزگار کرونا از بسیاری از شغلهای دیگر خیلی خیلی کم خطرتر است.
البته شغل من بخشهای دیگری هم دارد که آنها را به کل فعلا تعطیل کردم. چند روز قبل از خورشید گرفتگی با اسحاق (دوستی قدیمی ساکن چابهار) تماس گرفتم و گفتم که می خواهم برای عکاسی از گرفت به آنجا بیایم، ولی به خاطر کرونا شرایط دشوار است.
سفر با مراقبت
قرار گذاشتیم در یک گروه خیلی کوچک و دوستانه برای پیدا کردن لوکیشن عکاسی از خورشید گرفتگی به مناطقی کم تردد برویم که کمترین تعامل را داشته باشیم.
گزینهها را بررسی کردیم و آخر سر رسیدیم به اینجا، قصرقند، شهری که من خاطرات بسیار زیبایی در آن دارم. سه روز قبل از خورشید گرفتگی به این شهر آمدم. هر روز ساعتی قبل از طلوع آفتاب، برای عکاسی و تماشای کار کشاورزان به زمینهای برنج، میان نخلها میآمدم.
روز اولی که آنجا بودم، این زمین را شخم زدند. روز بعد هم کاشتند و در روز خورشید گرفتگی، کارشان با این زمین تمام شده بود و به سراغ شخم زدن زمین دیگری میرفتند. با همان دقت که مراحل خورشید گرفتگی را تماشا کردم، تمام مراحل کار روی این زمین را هم تماشا کردم.
هر مرحله و هر لحظه از کارشان برای من، یکی از مراحل خورشید گرفتگی را یادآوری میکرد. مثل خورشید گرفتگی، کار این کشاورزان هم شروع و اوج و پایانی داشت و بعد دوباره انتظار برای فصل بعدی، و برای من، گرفت بعدی.
در این سرزمین همان قدر که آسمان بکر است زمین هم بکر است. من شبهای زیادی را در باغهای انبه و نخل این شهر برای عکاسی از آسمان سپری کردم.
سالهای دور و نزدیک
در بیست مرداد هفتاد و هشت، خورشید گرفتگی جزیی، مثل همین خورشید گرفتگی از این منطقه دیده میشد، به گمانم هر کسی که بیست و یک سال پیش همین صحنه را در آسمان از همینجا دیده است روی زمین، همین مردم و منظره و فرهنگ را دیده است و حتی خورشید گرفتگی قبلی و قبل تر را.
این سرزمین به آرامی در حال رشد است، خیلی عمیق و آرام. اگر کرهی زمین بماند، این فرهنگ میتواند به اندازهی سن همین خورشید هم عمر کند. این سرزمین به من آموخت شرط پایداری، آهستگی است. آهسته میتوان پیوسته بود.
خورشید گرفتگی قبلی را پنج دیماه همین پارسال (سال 98) از جنوب غرب هند رصد کردم. داستان این ماجراجویی را خواندید؟