تولد تمام شد و سی و چند نفر مهمانمان رفتند.
سی اردیبهشت بود و من سی سالم شده بود. مهمانی را طوری ترتیب داده بودیم که به کرونا خیلی خوش نگذرد.
سهپایه و دوربینم را آماده کردم و از چادر آمدم بیرون. قبل از تاریکی بین گلها گشته بودیم و لالههای مناسب برای عکاسی را روی نقشهای در گوشی علامت زده بودیم. من و لالهی واژگون هر دو اردیبهشتی هستیم.
مستند سفر به سرزمین لاله های واژگون
گلهای لاله واژگون را در اردیبهشت میشود دید. این گل میراثی ارزشمند است که باید از آن برای آیندههای خیلی دور مراقبت کنیم.
این گل چندین گونهی مختلف دارد که زادگاهش از اینجاست تا افغانستان و ترکمنستان و غرب هیمالیا، و جالب اینجاست که دو گونهی آن به نامهای مشبک و زاگرسی فقط و فقط در ایران زندگی میکند، و چقدر ما ساکنان این جغرافیا خوش شانسیم که این زیبا را داریم، بهتر است بگویم چقدر ما ساکنان کرهی زمین خوش شانسیم که این گل را داریم.
طبیعت، کاری با مرزهای خیالی که ما آدمها کشیدیم، ندارد.
امیدوارم قدرش را بدانیم.
همهی وسایل را گذاشتیم توی چادر، زیپش را بستیم و با مقداری خوراکی و آب در کوله، به سمت دامنهی کوه رفتیم.
نیمه شب بود و قرار بود تا صبح عکاسی کنیم. گلها و بوتههای خار درهم تنیده بودند. هر خار قد یک انگشت بود و در هر قدم چندین خار نصیبمان میشد.
انگاری، خارها برایمان طب سوزنی تدارک دیده بودند. باید خیلی تلاش و دقت میکردیم که در بین زمین و آسمان مسیری برای پاهایمان پیدا کنیم که خاری در آن مسیر کشیک ندهد.
بعد از یک مدتی، از دقت کردن خسته شدم و خارها را به قدمهای آرام و با دقت ترجیح دادم. طول کشید تا بتوانیم قابهایی را که در روز دیده بودیم، پیدا کنیم. درست است که ما روی نقشهای علامت زده بودیم، ولی خوب نقشهها گاهی تا چند ده متر خطا دارند و ما در دامنهی کوهی با شیب تند، و پر از لاله و بوتههای خار در تاریکی دنبال لالهای میگشتیم که ظهر پای آن قرار امشب را گذاشته بودیم.
اما هر چه بود از پیدا کردن زعفران مورد نظر برای عکاسی راحتتر بود، چون گل زعفران ده سانت قد دارد و لاله به یک متر هم میرسد. قاب را پیدا کردیم. دوربین را کاشتم، تا روشنایی هوا عکاسی کردم. هر چه به سپیده نزدیکتر میشدیم هوا سردتر میشد. شب قبل درست نخوابیده بودیم و شب قبلتر هم تا دیر وقت کار میکردیم. به قدری خوابم میآمد که ممکن بود ایستاده پشت دوربین خوابم ببرد.
سرمای هوا، فکر خواب در کیسه خواب گرم را شیرینتر میکرد. شروع کردیم به ورزش کردن که گرم شویم و خواب از سرمان بپرد.
هر کدام برای تکان خوردن، فقط به اندازهی یک مربع شیبدار پنجاه سانت در پنجاه سانت، جا داشتیم. همه جا پر از بوتههای خار بود و نمیخواستیم به گیاهی، آسیبی بزنیم. کم کم از سمت شرق، آسمان شروع کرد به سرمهای شدن و تاریکی خودش را از دست داد. آسمان که رنگ میگرفت صدای پرندهها هم بلند میشد. ستارهها یکی یکی پنهان شدند، نوبت خورشید رسیده بود.
خواب از سرمان پرید. لاله را سپردیم به کوهها و خارها، دوربین را جمع کردم، سرازیر شدیم به سمت چادر و باز هم تکرار طب سوزنی. نیم ساعتی طول کشید که به چادر برسیم. همین طور که ما پایین میرفتیم، ماه بالا میآمد.
لنز تلهام را با خودم به این بالا نیاورده بودم. وقتی رسیدیم به چادر، اولین کاری که کردم رفتم سراغ لنزم که از ماه هم عکسی به یادگار داشته باشم. این طلوع، یادآور خارها و لالههاست. موقع پایین آمدن از کوه، این دو جمله را مدام تکرار میکردم: (( آخ، بازم یکی دیگه، تمام پام گز گز میکنه. واااای، ماه رو نگاه، چقدر زیباست.))
قبل از طلوع آفتاب رفتیم توی چادر و خوابیدیم. میدانستم خواب طولانی نخواهیم داشت. آفتاب که آمد بالا، توی چادر به سونا تبدیل شد. خیلی وقتها، همین طور است. تا صبح سرمای شدید و وقتی هم آفتاب میزند نمیشود از گرما در چادر خوابید. ساعت هشت صبح بود که دیگر از گرما از چادر زدم بیرون. هیچ سایهای هم نبود که برویم در خنکای دلپذیرش بخوابیم.
بی خیال خواب شدیم، صبحانه خوردیم و وسایل را جمع کردیم که برویم به سمت مقصد بعدی، شاید در مقصد بعدی جایی و فرصتی برای خواب پیدا شود. فصل کوچ بود و ما در مسیر کوچ عشایر بودیم. در دشتها و کوهپایههای زاگرس غوغا به پا بود.
عشایر از دشتهای خوزستان و مناطق گرمتر به زاگرس در لرستان و مناطق خنکتر میآمدند. به خاطر کرونا و رعایت فاصلهی اجتماعی به عشایر مهماننواز نزدیک نشدیم، ولی خیلی دلم میخواست بروم و با آنها هم صحبت شوم، کوچ نشینان همیشه قصههای شنیدنی دارند.
امیدوارم در روزگاری بدون این ویروس دوباره در فصل کوچ بیایم و این غوغای زیبا را از نزدیکتر تماشا کنم. چادر را جمع کردیم و راهی شدیم به سمت مقصد بعدی، از استان لرستان به ادامهی زاگرس در استان اصفهان میرفتیم. در بین راه به یک باره، همه چیز عوض شد، از گیاهان تا آب و هوا؛ و تگرگ، شد پایان سفر ما به زادگاه لالهها.
نظرات
شيما
parisabajelan