–انگار اینجا مهمانی داشتند
-این رد پا قدیمی و جزییاتش از بین رفته است. فقط میتوانم بگویم جاندار بزرگ و سنگینی بوده.
–برعکس این یکی چه حیوان سبکی بوده است. رد پایش روی برف مثل یک مهر شیک و ظریف روی موم شمع است.
-خرگوش
–به نظرت این چه پرندهای است؟
-فکر کنم کبک
–این یکی چه است؟ بیا این را ببین…
-این را نمیدانم. از همۀ رد پاها با یک مقیاس در کنارش عکس میگیریم، خانه که رفتیم همه را با کتاب چک میکنیم.
فندک را میگذارم کنار ردپا، و طوری عکس بگیر که چند قدم در یک کادر معلوم باشد تا بتوانیم فاصلۀ آنها را از هم تخمین بزنیم و ببینیم در حال دویدن بوده یا راه رفتن یا دور هم ایستاده بودند و مهمانی به مناسبت تمام شدن پاییز داشتند. شاید هم میرقصیدند.
وقتی که وارد طبیعت میشویم و همه چیز کم کم وحشی میشود، اولین موجوداتی که میبینیم کبک و خوگوش است. ما هم رد پایمان را کنار رد پای کبک، خرگوش، کنار رد پای یکی دو پرندۀ دیگر و آن رد پای بزرگ که شاید نشان خرس باشد جا گذاشتیم و در دامنۀ کوه به سمت بالا حرکت کردیم.
همین چند روز پیش برای دیدن شهابها اینجا بودیم و چند شبی این کوه، حیاط خانۀ ما بود و حالا آمدهایم که ببینم چطور مشتری و کیوان دست روی شانۀ هم انداختهاند و یکی شدهاند. آفتاب آخرین تلاشش را هم برای ماندن کرد ولی نتوانست. ما و سایه، هر سه با هم از کوه بالا میرویم. سایه از ما جلو افتاد و رفت که نور را تا نوک قله دنبال کند و طبق معمول هر روز بگوید که زمان جولان دادن او فرا رسیده است.
آخرین روز پاییز است و عمر سایه از آفتاب خیلی طولانیتر است. با هر قدم روی برفها، انگار اناری میرسد و پوست میترکاند. راه رفتن روی برف یکی از هزاران امکاناتی است که طبیعت به ما داده و شهر از ما گرفته است. در شهر من، تهران، برف نمیبارد. سالی یک بار اگر هم ببارد روی زمین نرسیده آب میشود. اگر هم به زمین برسد و بنشیند باید هر چه سریعتر پارو و جارو شود وگرنه کل شهر و این چند میلیون ماشین و آدم در هم گره میخورند. سالها پیش وقتی هنوز تهران شهری تمیز و کوچک و قابل زیستن بود، کودکیِ مادرم با زمستانهای سپید همراه بود و مادرم از برف یک بغل خاطرۀ سپید دارد. اما برادر کوچکتر من هرگز این خاطرهها را در همین شهر تجربه نکرده.
این فکر یکی از خیالهای همیشگی من است.
وقتی وارد طبیعت میشوم ناخودآگاه شروع میکنم به شمردن چیزهایی که قربانی کردیم تا شهرهای بزرگتری داشته باشیم. ولی آیا ارزشش را داشت؟
… قدم بعدی را برمیدارم و اناری دیگر میشکافد. شاید اگر راه رفتن روی برف را هم مثل دیگر امکانات پولی میکردیم آن وقت میفهمیدیم چقدر مهم است. مثلا، راه رفتن روی برف دقیقهای ده هزار تومان!
آخر عادت بدی پیدا کردهایم تا بابت چیزی پول ندهیم قدرش را نمیدانیم.
راه رفتن روی برف، روی برگ، روی خاک و … اینها همه غذای روح هستند. اینها همه ما را خلاق و روح ما را آرام میکنند. قدم بعدی را درست کنار یک خار کوچک میگذارم، پایم را بیشتر از همیشه فشار میدهم تا رد پایی عمیقتری کنار این خار داشته باشم. با رد پاهایمان بازی میکنیم، و هر از گاهی هم مثل شوت کردن توپ قدم برمیداریم و برفها را در هوا میپراکنیم که از نو روی کفشها و لباسهایمان ببارند.
ما داریم رو به جنوب میرویم و کم کم در افق روبرویمان نورهای روستاها روشن میشوند. به بالاتر از روستاها رسیدیم، روی دامنۀ کوه روبرویشان هستیم. اینجا شمال و جنوب از هم جدا میشوند. برفهای این طرف کوه در بهار آب میشوند و رودها و دشتهای درۀ الموت را پر میکنند. و برفهای پشت کوه به سمت دریای خزر و دشتهای شمالی درۀ سه هزار مثل دشت دریاسر و عسل محله میروند.
در لحظۀ درست، جای درستی هستیم. اینجایی که ما ایستادهایم، نور گرگومیش به نرمی ِ آواز ِ بومیان این سرزمین در وقت برداشت، بین کوه و دره میپیچد. سوز ِ زمستان، ز مَستان، مستی میرباید. آفتاب، دامنکشان افقهای دور را ترک میکند و تنها یک نوار ِ نارنجی از انتهای دامنش در دشت قزوین دیده میشود. مهتاب به بالای سر ما رسیده و آسه آسه دامنش را روی درۀ الموت پهن میکند. ستارهها میخواهند بر سر و روی ما و روستا ببارند. برف میدرخشد و نوری که مهتاب و ستارهها روی ما ریختهاند را دوباره به آسمان باز میتاباند. سوز، دور ما میگردد تا یک جایی را برای ورود به تن ما پیدا کند. به گردنم میرسد و سوزنی را در پوست زیر چانهام فرو میکند.
مشتری و کیوان، به دو ستارۀ پرنور میمانند. امشب از هر وقت دیگری به هم نزدیکتر شدهاند. آنقدر نزدیک که شانه به شانۀ هم میسایند.
از اینجایی که ما ایستادهایم، کیوان و مشتری به سمت روستا در حرکتاند و انگار میخواهند در یک مدار، یکی شوند و قمرهایشان به دور هر دو، با هم در یک زمان بگردند. حلقۀ دور کمر کیوان، باز میشود و مشتری را هم در بین خود جای میدهد. در اینجایی که ما ایستادهایم، باد زندگی را از درون دشتها و دامنهها به روی کوه آورده است و در قالب صدا به گوش ما میرساند.
این زندگی است که همچون جغد شبخوان برای گوشهایمان هو هو میکشد. در اینجایی که ما ایستادهایم، فقط ما هستیم که ایستادهایم، باد، نور، سوز، صدا، ماه، مشتری، کیوان و آفتاب همه در حرکتاند. ما ایستادهایم و کاری جز ایستادن در برابر این همه آمد و شد از دستمان برنمیآید. اینها جریانهایی است که از اینجا که ما ایستادهایم حس میشوند.
از آنجایی که تو ایستادهای زندگی چه شکلی است؟ از روی کیوان، مشتری کجاست؟ از روی مشتری دامن آفتاب به کدام افق کشیده میشود؟
پنج دقیقه پیادهروی کنیم؟