روایتی از تهده و لالایی مادرانه عشایر بر گهواره ای که مرامش میراث معنوی ایرانمان است.
«لالالای لالای لای لای عزیزُم / بچینُم گل به دامونت بریزُم»
مجید، در نردهای بزرگی را باز کرد، دنبالش رفتم داخل. صدا نزدیکتر شد، «لالا لالات کنُم رو داغت نبینُم».
از زیر ستارهها عبور کردم و رسیدم به زیر درختان سیب. از کنار سیاهچادرها و تیرکهای چوبی روی زمین افتاده رد شدم.
دو معجزه…
مجید چند قدم جلوتر، روبروی در اتاقی ایستاد و گفت بیا با دو معجزه آشنات کنم. صدا دیگر بغل گوشم بود، «بزرگت میکُنُم سایَت نشینُم».رفتم داخل اتاق. یک مرد ۷۰ ساله، روی صندلی نشسته بود. نگاهش گرم بود، ولی تنش را مثل آدمآهنیها تکان میداد. زنی ۶۰ ساله هم کنار چراغ گازی روی زمین نشسته بود. آن صدایی که به محض ورودم به باغ سیب مجید اینا گویی از ستارهها به پایین میریخت، صدای این زن بود، منیژه، مادر مجید.
یک گهوارهي خالی هم گوشهی اتاقِ خلوتشان بود. منیژه و بیژن، چهار سال پیش تصادف سختی کردند و به طور معجزهآسایی زنده ماندند، ولی بعد از تصادف دیگر از پس کارهای کوچ برنمیآیند. شش ماه اول سال را در سیاهچادر هستند و هوا که سرد می شود در این اتاق. همهی بچهها و نوهها شهر نشین شدند. مجید، پسر کوچک خانواده، برعکس همهی خواهرها و برادرها به زندگی عشایری دل بسته و بیشتر سال را اینجاست.
آن وقتها، که همهی خانواده عشایر کوچنشین بودند، بچهها در این گهواره یا تهده زیر سقف آسمان بزرگ میشدند و حالا منیژه به یاد نوهها و بچههای دور مانده از او برای گهوارهی خالی لالایی میخواند. با گهواره به زیر آسمان رفتیم که یاد روزهای رفته را با میزبانی ستارهها زنده کنیم.
«لالالای لالای لای لای عزیزُم»، اینبار صدا از زمین به آسمان میرفت. صدا میرفت و آن بالا با ستارهها میرقصید. من با صدای لالایی منیژه روی پای ستارهها خوابم برد و تصویر گهوارهی زیر ستارهها آخرین قابی است که از آن سفر به یاد میآورم.
از داستانهای دیگر عشایر، «داستان سیاهچادر و ستارههای بالای سر کوهستان» است که از تجربۀ دیدار با عشایر بافت کرمان در لالهزار نوشتهام.
روایت یک شب که مهمان مجید و پدر و مادرش بودیم را بخوانید.